یادش بخیرمن یه بارکه پیش دانشگاهی بودم
روزای نزدیک عید بود کلاساتق ولق تشکیل میشد یااگه تشکیل میشد خیلی کم تک وتوک میرفتن درحدپنج شیش نفر
منم بادوستام قرارگذاشته بودم که حتمابریم که فقط به خاطراینکه عکس بندازیم چون اون روزای اخردیگه میشدقاچاقی گوشی بردولی ریسک بزرگی بود
چون دبیردیفرانسیل گفته بوداگه بیایید امتحان میگیرم حتما،اونم امتحان از چی ازمبحث کاربردمشتق(بچه های ریاضی وتجربی میفهمن عمق فاجعه رو)امتحانای اونم امتحانا بودایعنی جزوه رو میبلعیدم تمرینای کتابوقورت میدادم زوری 18 میگرفتم رویایی ترین حالت
اونم تواون شرایط که عید بودنزدیک بهارادم فس میشه
ولی حسابی شاکی بودمیگفت ماهم کارداریم کارعیدداریم وقتی این روزا بیایید یعنی عاشق درسید پس امتحان میگیرم حتماهم جزومستمر کتبی ردمیکنم (اون سالم جزو سالایی بودکه دیفرانسیل نهایی بودنمره کتبی مستمرمهم بودبرامون)
اماماهابه خاطر عکس دسته جمعی قرارگذاشتیم دلوبزنیم به دریا بریم اونم چه عکسایی بااون کیلیپسا!بااون لباسا! من اون عکساروالان میبینم نصف صورتم لمس میشه
قلبم تیرمیکشه
باورم نمیشه تااین حدمیتونستم ضایع باشمهرچی گیرم بیاد نابودمیکنم عکس ازاون موقعواقعابااون ابروهاوبااون کیلیپسا چه فکری میکردیم باخودمون مثلافکرمیکردیم خیلی جیگرشدیم درصورتی که عین سوگولیای ناصرالدین شاه میشدیم! عکسم مینداختیم
خدامنوببخشه باهمون عکسا چقدر سه تا ازاون دوستاییم که دماغشونوعمل کردن اذیت کردم

خلاصه قرارشدمااون روزو بریم وچون میخواستیم عکس بندازیم حتمابایدچندنفرگوشیامونو میبردیم چندنفر بعدش واسه بقیه توگروه میفرستادن
منم قراربودگوشیموببرم
حالامنم الارم گوشیم سامی بیگی بود(من یه دیوونم وقتشه عاقل شم)
همیشه هم 45دقیقه زودتر ازاون زمانی که باید بیدارمیشدم تنظیم میکردم که پاشم ساعتوببینم بگم اخ جون 45مین وقت دارم یه ذره دیگه میتونم بخوابم اون 45مین برابری میکردباکل اون 6 هفت ساعت خیلی خووووب بودخیلی اصلا نمیتونم حسشوبگم انقدرناب بود انگاراون چنددیقه خود بهشت بود

بعدهمیشه الارمم یه طوری بود علاوه براین که 45دیقه زودترزنگ میزد تااون تایم اصلی بعدش هی توفاصله های زمانی 45 دیقه دوباره تکرارمیشد اگه کنسل نمیکردم تاشب هی تکرارمیشدهر45دیقه
حالااون روزکه من قراربود گوشیموببرم یادم رفت ریپیتشوکنسل کنم
اون روز بالاخره رفتیم سرکلاس دبیردیفرانسیله هم شاکی اخمالوداشت غرمیزدکه اره شماازکارخونه فرارکردید به خاطراینکه به ماماناتون توخونه تی کمک نکنیداومدیدمدرسه امروزو واگه شمانیومده بودید بعداز امضامیتونستم برم نمره های امروزم حتماردمیکنمو همین طوری داشت غرمیزدپشت سرهم(الان دبیرای گرامی بهش برمیخوره به همکاراشون اینطوری میگم).
همینجوری که اون داشت غرمیزد
منم خودم داشتم چرت میزدم توهوای بهاری حواسم نبودچی میگه سرم رومیزبود

اول صبح تقریباسکوت مطلق چون هم همه خواب بودن سرکلاس سرشون رونیمکت بود هم اینکه کم بودیم جمعیت کلاسم کم درحد 7 8نفر
یه دفعهههه

صدای سامی بیگی توکلاس پیچید
دلت بامن هماااااااهنگه نگاه تو توچشمامه


حالاگوشیم کجاست؟ توجیب شلوارکم که زیرشلوارمدرسه پوشیدم تقصیرمن نبود چون مامانا تا شیش لایه اززیرورو لباس نمیپوشیدی رضایت خروج نمیدادن حتی توهوای نسبتابهاری که دیگه خیلی سردنیست
واقعانمیدونستم چه جوری دسترسی داشته باشم
همه جاهم یه دفعه سکوت شد هول شدم قشنگم واضح بودصداداره ازمن میاد بعدچون اولش توچرت بودم یه دفعه صداازخودم اومدترسیدم باورم نمیشد پاشدم وایسادمهمین کارتابلوترم کرد سامی بیگی هم همینطوری داشت میخوند صداش میپیچید توکلاسه خلوت اول صبح
انقدرقیافم اون لحظه خنده داربود ودستپاچه وشوک زده بود که خودش دلش سوخت ازاون حالت جدی درومد خندشم گرفته بود گفت اگه خاموش نمیکنی من بیام خاموش کنم یه ذره دیگه وایسی صداش تادفترمیره

گفتم نمیتونم اینجاخاموش کنم جاش سخته (اینوگفتم دیگه واقعایه جوری خودش خندش گرفت قهقهه زد که ازاون شوک درومدم چون دوسامم خندیدن بیشترخندش گرفت به ذره یخم واشد ) یه جورایی حواساشون پرت شد شلوغ شد فضابرام راحت ترشد
خودموپیداکردم بالاخره الارمم خاموش کردم
حالاتازه بامن خیلی لج بود چون میگفت همیشه چون تودرست خوبه فکرمیکنی میتونی هرکاری دوست داری بکنی هرشلوغ کاری کنی کسیم چیزی بهت نگه
اخه واقعابنده خداحق داشت سرکلاسش خیلی میخندیدیم
دست خودمم نیست من واقعانمیتونم خندموکنترل کنم واقعانه اینکه نخوامانمیتونم
مخصوصا که شرایط طوری باشه که نبایدبخندی انگاربرعکسه
تومراسمای ختم همیشه یه موضوعی پیش میاد واقعانمیتونم خودموکنترل کنم
یه بارمراسم ختم یکی ازاقوام بود یه دفعه یه خانومه اومدتوخیلی بیتابی میکرد گریه میکردیه جورخاصیم جیغ میکشید
بعدمن پرسیدم این نسبتش چی بوده من نمیشناسمش کیه؟
گفتن همسایه دورش بوده زیادم رفت وامدنداشتن ،یه جوری خندم گرفت ازاین حرف وقتی مطابقتش دادم بابیتابی اون خانم که حالانمیتونستم خودمونگه دارم شالمو تاحدزیادی کشیدم جلو صورتم دستموگذاشتم روپیشونیم یه حالتی به خودم گرفتم روبه پایین که معلوم نشه دارم میخندم
هرکس ازدورمیدیدفکرمیکرددارم گریه میکنم
حالاعمم نشسته بود پیشم باورش شده بود چون ت میخوردم شونه هاموفشار
مید اد میگفت صبور باش،صبور
هی هرچی اون زنه بیشترجیغ میزد هی من تام بیشترشدت میگرفت بیشترخندم میگرفت عمم ازاینکه فکرمیکرد دارم گریه میکنم بیشترشونه هامو فشارمیداد
یه ذره گذشت سرموگرفتم بالابهش یواشکی گفتم بسه کنده شد عمهمیگفت پس چرافقط صورتت قرمز چشات خیس نیست

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها