Parinaz nevesht



به نظرمن مورچه هاخیلی اسکلن،چون سروتهشون روهم که بزنی باید مثل خرکارکنن.اون روز دوتاشون توجهموجلب کردیه کناری،
یه تیکه نون خیلییییییی کوچیک به اندازه یه نقطه،داشتن جابه جامیکردن
دلم سوخت یه تیکه بزرگ نون (بزرگ ازنظراونایعنی)،یعنی یه چیزی درحد ذخیره یه ماهشون گذاشتم تومسیرشون تواون قسمت که نوناشونوجمع میکردن که دیگه انقدراینوراونورنرن واسه یه تیکه نون،بازم بدوبدو رفتن اون سرشهرکه حالااون یه نقطه روباربزنن ببرن،انگاراون تیکه نسبتا بزرگه نون رو ندیدن،انگار هرچی دسترنج خودشون نباشه رواصلابه رسمیت قبول ندارن به عنوان وعده هاشون،واقعاچقدرزحمتکشن
ولی اون لحظه چون اون تیکه نونی که تومسیرشون قراردادم ندیدن ازدستشون حرصم گرفت ،لهشون کردم
دوتابودن،جنازشونم همونجاموند
الان عذاب وجدان دارم
بچه که بودم فکرمیکردم اگه قرارباشه مورچه هاروبکشیم،اونوقت اگه دنیاوارونه شه،ماآدمااندازه مورچه ها میشیم اونااندازه ما میشن لهمون میکنن
مورچه تنها جک وجونوریه(جزومشتقات هرچی دسته بندی بشه )که ترسناک نیست اماتوابعادخیلی بزرگ مثلا اندازه خودمون تصورش یه ذره ترسناک میشه توعالم بچگی.

شنیدین میگن طرف به یه مورچه هم نمیتونه آسیب بزنه؟
ولی من تونستم!.


همیشه وقتی یه کاریوشروع میکنم،اولش خیلی ذوق دارم. کلی ایده میاد توذهنم،اما بعدش وقتی به اخرش فکرمیکنم،وقتی به ایده آل ترین حالتی که میتونم متصوربشم فکرمیکنم پیش خودم میگم(خب که چی؟)
واقعاکه چی؟
انقدربهش فکرمیکنم ،که ازش سیرمیشم ،یه جورایی اشباه (اشباح؟اشباع؟اشبا؟)
میشم بدون اینکه شیرینی حضورشوحس کرده باشم.
دوست دارم یه کاریو یاانجام ندم،یااگه انجام میدم به بهترین نحوممکن انجام بدم .این نگاه صفروصدی و وسواس گونه خیلی اذیتم میکنه.
باعث میشه، احساس کنم این وسواس فکری شدیدی که دارم خیلی وقتاشبیه مانع عمل میکنه،کافیه یه موضوعی یه ذره معمولی پیش بره ،نسبت بهش سردمیشم.
زندگیم پرشده ازکارای نصفه نیمه ای که یاخیلی رقیقه یاخیلی غلیظه .

ازهرموضوع واتفاق معمولی بیزارم،ترجیح میدم اتفاق نیفته،اگه قراره این همه راکدوبی هیجان وکسل کننده باشه،ازیه طرفی کشش وظرفیت هیجان بیش ازحدم ندارم،اکثرموقعا بی قرارم توشرایطی که خودمم نمیدونم چی میخوام؟

خونه باشم دوست دارم برم بیرون،بیرون باشم کلافه میشم دوست دارم سریع برگردم خونه،اینکه خودمم نمیدونم چی میخوام خیلی بده،همیشه میگن به کودک درونتون احترام بزارید،ولی واقعاکودک درون من خیلی نق نقو .
آرزوبه دل موندم که توکارام یه ذره ازاین انرژی مقطعیم کم شه به پایداریم اضافه شه

یه ذره ثبات یه ذره آرامش.


همیشه فکرمیکنم لازمه از هرآدمی چندتاوجودداشته باشه
آدمایی از جنس خودت شبیه خودت همزاده خودت دراختیارخودت به صورت موازی کارایی که دوست داری انجام بدن

نه اینکه ادم وقت نکنه هانه! حال وحوصلشونداشته باشه.

مثلامن احساس میکنم حداقل 12تاپرینازواسه زندگیم احتیاج دارم


که دلم میخوادیکیشو کوک کنم صبح تاشب بخوابه

یکیش صبح تاشب درس بخونه
یکیش صبح تاشب آهنگ گوش بده
یکیش صبح تاشب خوراکی وگوجه سبزولواشک الوچه وپاستیل بخوره
یکیش صبح تاشب گریه کنه وغصه بخوره وفکروخیال کنه
یکیش صبح تاشب سریال ببینه
یکیش صبح تاشب کتاب بخونه
یکیش صبح تاشب برقصه
یکیش صبح تاشب چای بخوره
یکیش صبح تاشب نق بزنه وبهونه بگیره 
یکیش صبح تاشب بره شهره بازی تفریح وپیک نیک

یکیش همش بره مسافرت

یکیش همه جارومرتب کنه

یکیش صبح تاشب وبگردی کنه

یکیش صبح تاشب بره خرید
یکیش صبح تاشب بشینه زل بزنه همینجوری نگا کنه به دریاوآسمون
یکیشم صبح تاشب دوباره گوجه سبزبخوره(این مهم بوددوتا لازمه)

 

ایناهمینجوری مشغول شن جای من

خودمم باخیال راحت بشینم زندگیموکنم


شمااگه دوست داشتین بگین ازخودتون چندتالازم دارین واسه چه کارایی


به نظرمن مورچه ها خیلیاسکلن،چون سروتهشون روهم که بزنی باید مثل خرکارکنن.

اون روز دوتاشون توجهموجلب کردیه کناری،
یه تیکه نون خیلییییییی کوچیک به اندازه یه نقطه،داشتن جابه جامیکردن
دلم سوخت یه تیکه بزرگ نون (بزرگ ازنظراونایعنی)،یعنی یه چیزی درحد ذخیره یه ماهشون گذاشتم تومسیرشون تواون قسمت که نوناشونوجمع میکردن که دیگه انقدراینوراونورنرن واسه یه تیکه نون،بازم بدوبدو رفتن اون سرشهرکه حالااون یه نقطه روباربزنن ببرن،انگاراون تیکه نسبتا بزرگه نون رو ندیدن،انگار هرچی دسترنج خودشون نباشه رواصلابه رسمیت قبول ندارن به عنوان وعده هاشون،واقعاچقدرزحمتکشن
ولی اون لحظه چون اون تیکه نونی که تومسیرشون قراردادم ندیدن ازدستشون حرصم گرفت ،لهشون کردم
دوتابودن،جنازشونم همونجاموند
الان عذاب وجدان دارم
بچه که بودم فکرمیکردم اگه قرارباشه مورچه هاروبکشیم،اونوقت اگه دنیاوارونه شه،ماآدمااندازه مورچه ها میشیم اونااندازه ما میشن لهمون میکنن
مورچه تنها جک وجونوریه(جزومشتقات هرچی دسته بندی بشه )که ترسناک نیست اماتوابعادخیلی بزرگ مثلا اندازه خودمون تصورش یه ذره ترسناک میشه توعالم بچگی.

شنیدین میگن طرف به یه مورچه هم نمیتونه آسیب بزنه؟
ولی من تونستم!.


همیشه وقتی یه کاریوشروع میکنم،اولش خیلی ذوق دارم. کلی ایده میاد توذهنم،اما بعدش وقتی به اخرش فکرمیکنم،وقتی به ایده آل ترین حالتی که میتونم متصوربشم فکرمیکنم پیش خودم میگم(خب که چی؟)
واقعاکه چی؟
انقدربهش فکرمیکنم ،که ازش سیرمیشم ،یه جورایی اشباه (اشباح؟اشباع؟اشبا؟)
میشم بدون اینکه شیرینی حضورشوحس کرده باشم.
دوست دارم یه کاریو یاانجام ندم،یااگه انجام میدم به بهترین نحوممکن انجام بدم .این نگاه صفروصدی و وسواس گونه خیلی اذیتم میکنه.
باعث میشه، احساس کنم این وسواس فکری شدیدی که دارم خیلی وقتاشبیه مانع عمل میکنه،کافیه یه موضوعی یه ذره معمولی پیش بره ،نسبت بهش سردمیشم.
زندگیم پرشده ازکارای نصفه نیمه ای که یاخیلی رقیقه یاخیلی غلیظه .

ازهرموضوع واتفاق معمولی بیزارم،ترجیح میدم اتفاق نیفته،اگه قراره این همه راکدوبی هیجان وکسل کننده باشه،ازیه طرفی کشش وظرفیت هیجان بیش ازحدم ندارم،اکثرموقعا بی قرارم توشرایطی که خودمم نمیدونم چی میخوام؟

خونه باشم دوست دارم برم بیرون،بیرون باشم کلافه میشم دوست دارم سریع برگردم خونه،اینکه خودمم نمیدونم چی میخوام خیلی بده،همیشه میگن به کودک درونتون احترام بزارید،ولی واقعاکودک درون من خیلی نق نقو .
آرزوبه دل موندم که توکارام یه ذره ازاین انرژی مقطعیم کم شه به پایداریم اضافه شه

یه ذره ثبات یه ذره آرامش.


سلام نمیدونم چراولی بی دلیل دلم خواست ازبابام بگم
نه روزه پدره نه مناسبت خاصی داره.
اماالان داشتم فکرمیکردم بابام ادمیه که من  توکل زندگیم همیشه بهش جرزدم ودم نزده.
اصلاازهمون اول فکرمیکردم ازهمه بیشترتودنیامنوبلده ودرک میکنه
شایدمامانم راست بگه وحق بااون باشه که بابام ازاون اول منو بدبارآورد ،یابه قول خودش لوس،البته من قبول ندارم وحس خوبی نسبت به این کلمه ندارم چون واقعااینطورنیست.امامامانم همیشه اینطورمیگه،ولی من قبول ندارم.
داشتم میگفتم همیشه به بابام جر زدم،مثلایادمه ازاین قلکای گنده کوزه ای میخریدم،وسطاش بابام میومدپیشنهاد معامله میداد میگفت این قلکتوتاهمینجا400 میخرم به شرطی که ووقتی شیدیم هرچی پول بود واسه من باشه(منم توشرایطی که اکثرامیشمردم و میدونستم چقدرپول توشه) وبااینکه میدونستم زوری بعداین همه مدت شاید 250هم نشه،چون اکثراپولاموخرج میکردم وخوراکی میخوردم اهل پول جمع کردن نبودم ،ولی بازم بااین حال باکلی منت میگفتم نه بابا500 ،بعدش تازه بایدیه قلک جدیدهمینجوری هم برام بخری بعدازاینکه شیدیش،که اکثرمواقع پونصدومیگرفتم ویه قلک جدیدمیخریدم وبعدچندهفته به صورت سوسکی سعی میکردم نظرشوعوض کنم که نشه ودرنهایت مالک قلک میموندم


یامثلاهروقت حکم بازی میکردیم،قرارمیزاشتیم نفری 20تومن اولش بزاریم وسط ،بعدش معمولا من میباختم
 ولی بازم من هم پول خودموهم پول اونوبرمیداشتم وگرنه قهرمیکردمواوقات تلخی
بابام میگفت اخه این چه منطقیه توداری چه ببازی چه ببری باید پول جفتمونو توبرداری؟این چه بازی کردنیه اخه؟همون اولش بگوپول میخوام دیگه.میگفتم نه اینجوری که بهت جرمیزنم یه جوردیگه ای بهم میچسبه.

یامثلااون موقعی که توبیمارستان بودبخاطرقلبش بازم بهش جرزدم.
دروغ گفتم بخاطرامتحان شیمی نبود که نرفتم ببینمش وقتایی که همه میرفتن ملاقات،وقتی تواون لباس میدیدمش گریم میگرفت ودست وپام سست میشد
(حتی الان که بهش فکرمیکنم یادم میفته همه جاتارمیشه.)

 

ولی حتی اونروز که توبیمارستان بودوهمه رفته بودن ملاقاتشومن نرفتم ، بااااازم بهش جرزدم، ازپشت تلفن وقتی گفت بامعرفت این سری هم همه اومدن جزتوبازم گفتم امتحان دارم ولی دروغ گفتم امتحانی درکارنبود،بعدشم که گفتم میخوام الان بخونم زود قطع کردم بخاطراسترسم نبودبخاطراینکه اگه یه ذره دیگه ادامه پیدامیکردمکالممون ازپشت تلفنم میزدم زیرگریه

یاحتی منوبابام دوتایی باهمدیگه هم به مامانم جرمیزدیم
وقتایی که سازشم م میومد پایین بحثی پیش میومد
میومداتاق بین خودمون خصوصی کلی حرف میزد که همیشه لپ مطلب اکثرحرفاش این بود که ببین من درکت میکنم وکاملاحق باتواماجلومامان الکی اونطوری میکنم که ناراحت نشه  توفقط همکاری کن بعدشم ماچم میکردو  باچشمک ازاتاق میرفت بیرون،همزمان 
بلافاصله بااخم تصنعی یه ذره صداشومیبردبالاکه هم من بشنوم هم مامانم بعدش میگفت من باپرینازحرف زدم دیگه توجیه شد،
بعدباحالت جدی به من نگاه میکردومیگفت مگه نه؟
بعدش وقتی مامانم باتعجب نگاه میکردبیشترخندم میگرفت ازاینکاربابامامابازم سعی میکردم خودمونگه دارم ونخندم وباسر حرفشوتاییدکنم،چون اگه میخندیدم ومامانم متوجه میشدکارجفتمون تموم بودهم اینکه اگه نصف نیمه همکاری میکردم قول پول یاخریدی که داده بود کنسل میشد
 همیشه  اخراین فیلم مابه این جمله مامانم ختم میشدکه مخاطبش بابام بود(کاشکی نصف حرف شنوی که ازتوداره ازمنم داشت .)بابامم همیشه بلافاصله میگفت دیگه بالاخره پدرباید اقتدارداشته باشه دیگه،بعدشم منوبااخم مصنوعی نگاه میکرد ویه ابروشویه جوری مینداخت بالا که من ازدیدن اون قیافش وخنده ای که پشت صورت اخمالوش قایم شده وفقط من متوجشم  .
خندم میگرفت وسریع میرفتم اتاق
بعدش که من میرفتم تواتاق میشنیدم به مامانم میگفت
 ایناهادیدی گفتم؟

دیگه اینجورمواقع نمیتونستم خودمو نگه دارم بلند میخندیدم،
که معمولا بازم همیشه یا بعدش این سوال مامانم که صدای چی بود 
بی جواب میموند یابابام میگفت هیچی ازبیرون بود

که نتیجش این بود همیشه بعدخنده بلندمن که حتی بابالشم نمیتونستم کنترل کنم وصداش ازاتاق  بیرون میرفت بابام میومد تواتاق یواشکی میگفت نصف اون درصدی که طی کردیم کنسله

 

بخاطرهمین گفتم ازبچگی حس میکردم بابام بیشترمنودرک میکنه.
مامانم دوست داره همه چیزاونجورکه دلش میخوادپیش بره
شایدبخش زیادی ازاین اخلاقموازمامانم به ارث بردم
من جفتشونویه اندازه دوست دارم اما باباموبیشتر
یعنی انگاراون بیشتر ازمامانم دوسم داره همیشه
چون بیشتر درکم میکنه

حتی یه بارخیلییی وقت پیش داشتم باداداشتم کل کل میکردم سراینکه مامان توروبیشتر دوست داره
چون مثلا اگه چون اگه یه پارچ آب وما میریختیم روفرش یه عالمه غرمیزد که شماهاتواینده چه جوری میخوایدیه زندگی جمع وجورکنید
ولی اگه تو پات بخوره پارچ اب بریزه روفرش اولش میگه پات چیزی نشد،بعدم زیرچشمی مارونگامیکنه میگه 

پارچوبرداریددیگه پای پسرم درد گرفت
تحت هرشرایطی مامقصربودیم

داداشمم میگفت چه ربطی داره اگه اینجوریه باباهم توروبیشتردوست داره
چون توهیچ وقت اخلاق باباروتومحل کارندیدی که زمین تااسمون بااون چیزی که توخونست فرق داره،
یه بار تومحل کارش سریه چک بحثش شده بودعصبی،بامن که پسرشم تند حرف میزدهمون موقع توزنگ زدی شدیه ادمه دیگه گوشیو برداشت گفت بله خوشگلم ،چشم میخرم فعلاسرم شلوغه خدافظ
حالاپرسیدم چی میخواد عتیقت؟گفت لواشک

میگفت این اخلاقای مامان به اون اخلاقای بابادر

کلا همیشه مامانا پسرین باباها دختری انگاراین یه قرار ازپیش تعیین شده و یه قانون نانوشتس

 

شما مامانتونوبیشتردوست دارین یاباباتون وچرا؟
(سوال اکثر فامیلای بدجنس توبچگی این بود)

ببخشیداگه پراکنده بود نمیدونم چرادلم یهوخواست فقط ازبابام بنویسم


به نظرمن مورچه ها خیلی اسکلن،چون سروتهشون روهم که بزنی باید مثل خرکارکنن.

اون روز دوتاشون توجهموجلب کردیه کناری،
یه تیکه نون خیلییییییی کوچیک به اندازه یه نقطه،داشتن جابه جامیکردن
دلم سوخت یه تیکه بزرگ نون (بزرگ ازنظراونایعنی)،یعنی یه چیزی درحد ذخیره یه ماهشون گذاشتم تومسیرشون تواون قسمت که نوناشونوجمع میکردن که دیگه انقدراینوراونورنرن واسه یه تیکه نون،بازم بدوبدو رفتن اون سرشهرکه حالااون یه نقطه روباربزنن ببرن،انگاراون تیکه نسبتا بزرگه نون رو ندیدن،انگار هرچی دسترنج خودشون نباشه رواصلابه رسمیت قبول ندارن به عنوان وعده هاشون،واقعاچقدرزحمتکشن
ولی اون لحظه چون اون تیکه نونی که تومسیرشون قراردادم ندیدن ازدستشون حرصم گرفت ،لهشون کردم
دوتابودن،جنازشونم همونجاموند
الان عذاب وجدان دارم
بچه که بودم فکرمیکردم اگه قرارباشه مورچه هاروبکشیم،اونوقت اگه دنیاوارونه شه،ماآدمااندازه مورچه ها میشیم اونااندازه ما میشن لهمون میکنن
مورچه تنها جک وجونوریه(جزومشتقات هرچی دسته بندی بشه )که ترسناک نیست اماتوابعادخیلی بزرگ مثلا اندازه خودمون تصورش یه ذره ترسناک میشه توعالم بچگی.

شنیدین میگن طرف به یه مورچه هم نمیتونه آسیب بزنه؟
ولی من تونستم!.


یادش بخیرمن یه بارکه پیش دانشگاهی بودم
روزای نزدیک عید بود کلاساتق ولق تشکیل میشد یااگه تشکیل میشد خیلی کم تک وتوک میرفتن درحدپنج شیش نفر
منم بادوستام قرارگذاشته بودم که حتمابریم که فقط به خاطراینکه عکس بندازیم چون اون روزای اخردیگه میشدقاچاقی گوشی بردولی ریسک بزرگی بود
چون دبیردیفرانسیل گفته بوداگه بیایید امتحان میگیرم حتما،اونم امتحان از چی ازمبحث کاربردمشتق(بچه های ریاضی وتجربی میفهمن عمق فاجعه رو)امتحانای اونم امتحانا بودایعنی جزوه رو میبلعیدم تمرینای کتابوقورت میدادم زوری 18 میگرفتم رویایی ترین حالت
اونم تواون شرایط که عید بودنزدیک بهارادم فس میشه
ولی حسابی شاکی بودمیگفت ماهم کارداریم کارعیدداریم وقتی این روزا بیایید یعنی عاشق درسید پس امتحان میگیرم حتماهم جزومستمر کتبی ردمیکنم (اون سالم جزو سالایی بودکه دیفرانسیل نهایی بودنمره کتبی مستمرمهم بودبرامون)
اماماهابه خاطر عکس دسته جمعی قرارگذاشتیم دلوبزنیم به دریا بریم اونم چه عکسایی بااون کیلیپسا!بااون لباسا! من اون عکساروالان میبینم نصف صورتم لمس میشه
قلبم تیرمیکشه
باورم نمیشه تااین حدمیتونستم ضایع باشمهرچی گیرم بیاد نابودمیکنم عکس ازاون موقعواقعابااون ابروهاوبااون کیلیپسا چه فکری میکردیم باخودمون مثلافکرمیکردیم خیلی جیگرشدیم درصورتی که عین سوگولیای ناصرالدین شاه میشدیم! عکسم مینداختیم
خدامنوببخشه باهمون عکسا چقدر سه تا ازاون دوستاییم که دماغشونوعمل کردن اذیت کردم

خلاصه قرارشدمااون روزو بریم وچون میخواستیم عکس بندازیم حتمابایدچندنفرگوشیامونو میبردیم چندنفر بعدش واسه بقیه توگروه میفرستادن
منم قراربودگوشیموببرم
حالامنم الارم گوشیم سامی بیگی بود(من یه دیوونم وقتشه عاقل شم)
همیشه هم 45دقیقه زودتر ازاون زمانی که باید بیدارمیشدم تنظیم میکردم که پاشم ساعتوببینم بگم اخ جون 45مین وقت دارم یه ذره دیگه میتونم بخوابم اون 45مین برابری میکردباکل اون 6 هفت ساعت خیلی خووووب بودخیلی اصلا نمیتونم حسشوبگم انقدرناب بود انگاراون چنددیقه خود بهشت بود

بعدهمیشه الارمم یه طوری بود علاوه براین که 45دیقه زودترزنگ میزد تااون تایم اصلی بعدش هی توفاصله های زمانی 45 دیقه دوباره تکرارمیشد اگه کنسل نمیکردم تاشب هی تکرارمیشدهر45دیقه
حالااون روزکه من قراربود گوشیموببرم یادم رفت ریپیتشوکنسل کنم
اون روز بالاخره رفتیم سرکلاس دبیردیفرانسیله هم شاکی اخمالوداشت غرمیزدکه اره شماازکارخونه فرارکردید به خاطراینکه به ماماناتون توخونه تی کمک نکنیداومدیدمدرسه امروزو واگه شمانیومده بودید بعداز امضامیتونستم برم نمره های امروزم حتماردمیکنمو همین طوری داشت غرمیزدپشت سرهم(الان دبیرای گرامی بهش برمیخوره به همکاراشون اینطوری میگم).
همینجوری که اون داشت غرمیزد
منم خودم داشتم چرت میزدم توهوای بهاری حواسم نبودچی میگه سرم رومیزبود

اول صبح تقریباسکوت مطلق چون هم همه خواب بودن سرکلاس سرشون رونیمکت بود هم اینکه کم بودیم جمعیت کلاسم کم درحد 7 8نفر
یه دفعهههه

صدای سامی بیگی توکلاس پیچید
دلت بامن هماااااااهنگه نگاه تو توچشمامه


حالاگوشیم کجاست؟ توجیب شلوارکم که زیرشلوارمدرسه پوشیدم تقصیرمن نبود چون مامانا تا شیش لایه اززیرورو لباس نمیپوشیدی رضایت خروج نمیدادن حتی توهوای نسبتابهاری که دیگه خیلی سردنیست
واقعانمیدونستم چه جوری دسترسی داشته باشم
همه جاهم یه دفعه سکوت شد هول شدم قشنگم واضح بودصداداره ازمن میاد بعدچون اولش توچرت بودم یه دفعه صداازخودم اومدترسیدم باورم نمیشد پاشدم وایسادمهمین کارتابلوترم کرد سامی بیگی هم همینطوری داشت میخوند صداش میپیچید توکلاسه خلوت اول صبح
انقدرقیافم اون لحظه خنده داربود ودستپاچه وشوک زده بود که خودش دلش سوخت ازاون حالت جدی درومد خندشم گرفته بود گفت اگه خاموش نمیکنی من بیام خاموش کنم یه ذره دیگه وایسی صداش تادفترمیره

گفتم نمیتونم اینجاخاموش کنم جاش سخته (اینوگفتم دیگه واقعایه جوری خودش خندش گرفت قهقهه زد که ازاون شوک درومدم چون دوسامم خندیدن بیشترخندش گرفت به ذره یخم واشد ) یه جورایی حواساشون پرت شد شلوغ شد فضابرام راحت ترشد
خودموپیداکردم بالاخره الارمم خاموش کردم
حالاتازه بامن خیلی لج بود چون میگفت همیشه چون تودرست خوبه فکرمیکنی میتونی هرکاری دوست داری بکنی هرشلوغ کاری کنی کسیم چیزی بهت نگه
اخه واقعابنده خداحق داشت سرکلاسش خیلی میخندیدیم
دست خودمم نیست من واقعانمیتونم خندموکنترل کنم واقعانه اینکه نخوامانمیتونم
مخصوصا که شرایط طوری باشه که نبایدبخندی انگاربرعکسه
تومراسمای ختم همیشه یه موضوعی پیش میاد واقعانمیتونم خودموکنترل کنم
یه بارمراسم ختم یکی ازاقوام بود یه دفعه یه خانومه اومدتوخیلی بیتابی میکرد گریه میکردیه جورخاصیم جیغ میکشید
بعدمن پرسیدم این نسبتش چی بوده من نمیشناسمش کیه؟
گفتن همسایه دورش بوده زیادم رفت وامدنداشتن ،یه جوری خندم گرفت ازاین حرف وقتی مطابقتش دادم بابیتابی اون خانم که حالانمیتونستم خودمونگه دارم شالمو تاحدزیادی کشیدم جلو صورتم دستموگذاشتم روپیشونیم یه حالتی به خودم گرفتم روبه پایین که معلوم نشه دارم میخندم
هرکس ازدورمیدیدفکرمیکرددارم گریه میکنم
حالاعمم نشسته بود پیشم باورش شده بود چون ت میخوردم شونه هاموفشار
مید اد میگفت صبور باش،صبور
هی هرچی اون زنه بیشترجیغ میزد هی من تام بیشترشدت میگرفت بیشترخندم میگرفت عمم ازاینکه فکرمیکرد دارم گریه میکنم بیشترشونه هامو فشارمیداد
یه ذره گذشت سرموگرفتم بالابهش یواشکی گفتم بسه کنده شد عمهمیگفت پس چرافقط صورتت قرمز چشات خیس نیست

 

 


سلام نمیدونم چراولی بی دلیل دلم خواست ازبابام بگم
نه روزه پدره نه مناسبت خاصی داره.
اماالان داشتم فکرمیکردم بابام ادمیه که من  توکل زندگیم همیشه بهش جرزدم ودم نزده.
اصلاازهمون اول فکرمیکردم ازهمه بیشترتودنیامنوبلده ودرک میکنه
شایدمامانم راست بگه وحق بااون باشه که بابام ازاون اول منو بدبارآورد ،یابه قول خودش لوس،البته من قبول ندارم وحس خوبی نسبت به این کلمه ندارم چون واقعااینطورنیست.امامامانم همیشه اینطورمیگه،ولی من قبول ندارم.
داشتم میگفتم همیشه به بابام جر زدم،مثلایادمه ازاین قلکای گنده کوزه ای میخریدم،وسطاش بابام میومدپیشنهاد معامله میداد میگفت این قلکتوتاهمینجا400 میخرم به شرطی که ووقتی شیدیم هرچی پول بود واسه من باشه(منم توشرایطی که اکثرامیشمردم و میدونستم چقدرپول توشه) وبااینکه میدونستم زوری بعداین همه مدت شاید 250هم نشه،چون اکثراپولاموخرج میکردم وخوراکی میخوردم اهل پول جمع کردن نبودم ،ولی بازم بااین حال باکلی منت میگفتم نه بابا500 ،بعدش تازه بایدیه قلک جدیدهمینجوری هم برام بخری بعدازاینکه شیدیش،که اکثرمواقع پونصدومیگرفتم ویه قلک جدیدمیخریدم وبعدچندهفته به صورت سوسکی سعی میکردم نظرشوعوض کنم که نشه ودرنهایت مالک قلک میموندم


یامثلاهروقت حکم بازی میکردیم،قرارمیزاشتیم نفری 20تومن اولش بزاریم وسط ،بعدش معمولا من میباختم
 ولی بازم من هم پول خودموهم پول اونوبرمیداشتم وگرنه قهرمیکردمواوقات تلخی
بابام میگفت اخه این چه منطقیه توداری چه ببازی چه ببری باید پول جفتمونو توبرداری؟این چه بازی کردنیه اخه؟همون اولش بگوپول میخوام دیگه.میگفتم نه اینجوری که بهت جرمیزنم یه جوردیگه ای بهم میچسبه.

یامثلااون موقعی که توبیمارستان بودبخاطرقلبش بازم بهش جرزدم.
دروغ گفتم بخاطرامتحان شیمی نبود که نرفتم ببینمش وقتایی که همه میرفتن ملاقات،وقتی تواون لباس میدیدمش گریم میگرفت ودست وپام سست میشد
(حتی الان که بهش فکرمیکنم یادم میفته همه جاتارمیشه.)

 

ولی حتی اونروز که توبیمارستان بودوهمه رفته بودن ملاقاتشومن نرفتم ، بااااازم بهش جرزدم، ازپشت تلفن وقتی گفت بامعرفت این سری هم همه اومدن جزتوبازم گفتم امتحان دارم ولی دروغ گفتم امتحانی درکارنبود،بعدشم که گفتم میخوام الان بخونم زود قطع کردم بخاطراسترسم نبودبخاطراینکه اگه یه ذره دیگه ادامه پیدامیکردمکالممون ازپشت تلفنم میزدم زیرگریه

یاحتی منوبابام دوتایی باهمدیگه هم به مامانم جرمیزدیم
وقتایی که سازشم م میومد پایین بحثی پیش میومد
میومداتاق بین خودمون خصوصی کلی حرف میزد که همیشه لپ مطلب اکثرحرفاش این بود که ببین من درکت میکنم وکاملاحق باتواماجلومامان الکی اونطوری میکنم که ناراحت نشه  توفقط همکاری کن بعدشم ماچم میکردو  باچشمک ازاتاق میرفت بیرون،همزمان 
بلافاصله بااخم تصنعی یه ذره صداشومیبردبالاکه هم من بشنوم هم مامانم بعدش میگفت من باپرینازحرف زدم دیگه توجیه شد،
بعدباحالت جدی به من نگاه میکردومیگفت مگه نه؟
بعدش وقتی مامانم باتعجب نگاه میکردبیشترخندم میگرفت ازاینکاربابامامابازم سعی میکردم خودمونگه دارم ونخندم وباسر حرفشوتاییدکنم،چون اگه میخندیدم ومامانم متوجه میشدکارجفتمون تموم بودهم اینکه اگه نصف نیمه همکاری میکردم قول پول یاخریدی که داده بود کنسل میشد
 همیشه  اخراین فیلم مابه این جمله مامانم ختم میشدکه مخاطبش بابام بود(کاشکی نصف حرف شنوی که ازتوداره ازمنم داشت .)بابامم همیشه بلافاصله میگفت دیگه بالاخره پدرباید اقتدارداشته باشه دیگه،بعدشم منوبااخم مصنوعی نگاه میکرد ویه ابروشویه جوری مینداخت بالا که من ازدیدن اون قیافش وخنده ای که پشت صورت اخمالوش قایم شده وفقط من متوجشم  .
خندم میگرفت وسریع میرفتم اتاق
بعدش که من میرفتم تواتاق میشنیدم به مامانم میگفت
 ایناهادیدی گفتم؟

دیگه اینجورمواقع نمیتونستم خودمو نگه دارم بلند میخندیدم،
که معمولا بازم همیشه یا بعدش این سوال مامانم که صدای چی بود 
بی جواب میموند یابابام میگفت هیچی ازبیرون بود

که نتیجش این بود همیشه بعدخنده بلندمن که حتی بابالشم نمیتونستم کنترل کنم وصداش ازاتاق  بیرون میرفت بابام میومد تواتاق یواشکی میگفت نصف اون درصدی که طی کردیم کنسله

 

بخاطرهمین گفتم ازبچگی حس میکردم بابام بیشترمنودرک میکنه.
مامانم دوست داره همه چیزاونجورکه دلش میخوادپیش بره
شایدبخش زیادی ازاین اخلاقموازمامانم به ارث بردم
من جفتشونویه اندازه دوست دارم اما باباموبیشتر
یعنی انگاراون بیشتر ازمامانم دوسم داره همیشه
چون بیشتر درکم میکنه

حتی یه بارخیلییی وقت پیش داشتم باداداشتم کل کل میکردم سراینکه مامان توروبیشتر دوست داره
چون مثلا اگه چون اگه یه پارچ آب وما میریختیم روفرش یه عالمه غرمیزد که شماهاتواینده چه جوری میخوایدیه زندگی جمع وجورکنید
ولی اگه تو پات بخوره پارچ اب بریزه روفرش اولش میگه پات چیزی نشد،بعدم زیرچشمی مارونگامیکنه میگه 

پارچوبرداریددیگه پای پسرم درد گرفت
تحت هرشرایطی مامقصربودیم

داداشمم میگفت چه ربطی داره اگه اینجوریه باباهم توروبیشتردوست داره
چون توهیچ وقت اخلاق باباروتومحل کارندیدی که زمین تااسمون بااون چیزی که توخونست فرق داره،
یه بار تومحل کارش سریه چک بحثش شده بودعصبی،بامن که پسرشم تند حرف میزدهمون موقع توزنگ زدی شدیه ادمه دیگه گوشیو برداشت گفت بله خوشگلم ،چشم میخرم فعلاسرم شلوغه خدافظ
حالاپرسیدم چی میخواد عتیقت؟گفت لواشک

میگفت این اخلاقای مامان به اون اخلاقای بابادر

کلا همیشه مامانا پسرین باباها دختری انگاراین یه قرار ازپیش تعیین شده و یه قانون نانوشتس

 

شما مامانتونوبیشتردوست دارین یاباباتون وچرا؟
(سوال اکثر فامیلای بدجنس توبچگی این بود)

ببخشیداگه پراکنده بود نمیدونم چرادلم یهوخواست فقط ازبابام بنویسم


همیشه فکرمیکنم لازمه از هرآدمی چندتاوجودداشته باشه
آدمایی از جنس خودت شبیه خودت همزاده خودت دراختیارخودت به صورت موازی کارایی که دوست داری انجام بدن

نه اینکه ادم وقت نکنه هانه! حال وحوصلشونداشته باشه.

مثلامن احساس میکنم حداقل 12تاپرینازواسه زندگیم احتیاج دارم


که دلم میخوادیکیشو کوک کنم صبح تاشب بخوابه

یکیش صبح تاشب درس بخونه
یکیش صبح تاشب آهنگ گوش بده
یکیش صبح تاشب خوراکی وگوجه سبزولواشک الوچه وپاستیل بخوره
یکیش صبح تاشب گریه کنه وغصه بخوره وفکروخیال کنه
یکیش صبح تاشب سریال ببینه
یکیش صبح تاشب کتاب بخونه
یکیش صبح تاشب برقصه
یکیش صبح تاشب چای بخوره
یکیش صبح تاشب نق بزنه وبهونه بگیره 
یکیش صبح تاشب بره شهره بازی تفریح وپیک نیک

یکیش همش بره مسافرت

یکیش همه جارومرتب کنه

یکیش صبح تاشب وبگردی کنه

یکیش صبح تاشب بره خرید
یکیش صبح تاشب بشینه زل بزنه همینجوری نگا کنه به دریاوآسمون
یکیشم صبح تاشب دوباره گوجه سبزبخوره(این مهم بوددوتا لازمه)

 

ایناهمینجوری مشغول شن جای من

خودمم باخیال راحت بشینم زندگیموکنم


شمااگه دوست داشتین بگین ازخودتون چندتالازم دارین واسه چه کارایی


به نظرمن مورچه ها خیلی اسکلن،چون سروتهشون روهم که بزنی باید مثل خرکارکنن.

اون روز دوتاشون توجهموجلب کردیه کناری،
یه تیکه نون خیلییییییی کوچیک به اندازه یه نقطه،داشتن جابه جامیکردن
دلم سوخت یه تیکه بزرگ نون (بزرگ ازنظراونایعنی)،یعنی یه چیزی درحد ذخیره یه ماهشون گذاشتم تومسیرشون تواون قسمت که نوناشونوجمع میکردن که دیگه انقدراینوراونورنرن واسه یه تیکه نون،بازم بدوبدو رفتن اون سرشهرکه حالااون یه نقطه روباربزنن ببرن،انگاراون تیکه نسبتا بزرگه نون رو ندیدن،انگار هرچی دسترنج خودشون نباشه رواصلابه رسمیت قبول ندارن به عنوان وعده هاشون،واقعاچقدرزحمتکشن
ولی اون لحظه چون اون تیکه نونی که تومسیرشون قراردادم ندیدن ازدستشون حرصم گرفت ،لهشون کردم
دوتابودن،جنازشونم همونجاموند
الان عذاب وجدان دارم
بچه که بودم فکرمیکردم اگه قرارباشه مورچه هاروبکشیم،اونوقت اگه دنیاوارونه شه،ماآدمااندازه مورچه ها میشیم اونااندازه ما میشن لهمون میکنن
مورچه تنها جک وجونوریه(جزومشتقات هرچی دسته بندی بشه )که ترسناک نیست اماتوابعادخیلی بزرگ مثلا اندازه خودمون تصورش یه ذره ترسناک میشه توعالم بچگی.

شنیدین میگن طرف به یه مورچه هم نمیتونه آسیب بزنه؟
ولی من تونستم!.


همیشه وقتی یه کاریوشروع میکنم،اولش خیلی ذوق دارم. کلی ایده میاد توذهنم،اما بعدش وقتی به اخرش فکرمیکنم،وقتی به ایده آل ترین حالتی که میتونم متصوربشم فکرمیکنم پیش خودم میگم(خب که چی؟)
واقعاکه چی؟
انقدربهش فکرمیکنم ،که ازش سیرمیشم ،یه جورایی اشباه (اشباح؟اشباع؟اشبا؟)
میشم بدون اینکه شیرینی حضورشوحس کرده باشم.
دوست دارم یه کاریو یاانجام ندم،یااگه انجام میدم به بهترین نحوممکن انجام بدم .این نگاه صفروصدی و وسواس گونه خیلی اذیتم میکنه.
باعث میشه، احساس کنم این وسواس فکری شدیدی که دارم خیلی وقتاشبیه مانع عمل میکنه،کافیه یه موضوعی یه ذره معمولی پیش بره ،نسبت بهش سردمیشم.
زندگیم پرشده ازکارای نصفه نیمه ای که یاخیلی رقیقه یاخیلی غلیظه .

ازهرموضوع واتفاق معمولی بیزارم،ترجیح میدم اتفاق نیفته،اگه قراره این همه راکدوبی هیجان وکسل کننده باشه،ازیه طرفی کشش وظرفیت هیجان بیش ازحدم ندارم،اکثرموقعا بی قرارم توشرایطی که خودمم نمیدونم چی میخوام؟

خونه باشم دوست دارم برم بیرون،بیرون باشم کلافه میشم دوست دارم سریع برگردم خونه،اینکه خودمم نمیدونم چی میخوام خیلی بده،همیشه میگن به کودک درونتون احترام بزارید،ولی واقعاکودک درون من خیلی نق نقو .
آرزوبه دل موندم که توکارام یه ذره ازاین انرژی مقطعیم کم شه به پایداریم اضافه شه

یه ذره ثبات یه ذره آرامش.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها