همیشه وقتی یه کاریوشروع میکنم،اولش خیلی ذوق دارم. کلی ایده میاد توذهنم،اما بعدش وقتی به اخرش فکرمیکنم،وقتی به ایده آل ترین حالتی که میتونم متصوربشم فکرمیکنم پیش خودم میگم(خب که چی؟)
واقعاکه چی؟
انقدربهش فکرمیکنم ،که ازش سیرمیشم ،یه جورایی اشباه (اشباح؟اشباع؟اشبا؟)
میشم بدون اینکه شیرینی حضورشوحس کرده باشم.
دوست دارم یه کاریو یاانجام ندم،یااگه انجام میدم به بهترین نحوممکن انجام بدم .این نگاه صفروصدی و وسواس گونه خیلی اذیتم میکنه.
باعث میشه، احساس کنم این وسواس فکری شدیدی که دارم خیلی وقتاشبیه مانع عمل میکنه،کافیه یه موضوعی یه ذره معمولی پیش بره ،نسبت بهش سردمیشم.
زندگیم پرشده ازکارای نصفه نیمه ای که یاخیلی رقیقه یاخیلی غلیظه .

ازهرموضوع واتفاق معمولی بیزارم،ترجیح میدم اتفاق نیفته،اگه قراره این همه راکدوبی هیجان وکسل کننده باشه،ازیه طرفی کشش وظرفیت هیجان بیش ازحدم ندارم،اکثرموقعا بی قرارم توشرایطی که خودمم نمیدونم چی میخوام؟

خونه باشم دوست دارم برم بیرون،بیرون باشم کلافه میشم دوست دارم سریع برگردم خونه،اینکه خودمم نمیدونم چی میخوام خیلی بده،همیشه میگن به کودک درونتون احترام بزارید،ولی واقعاکودک درون من خیلی نق نقو .
آرزوبه دل موندم که توکارام یه ذره ازاین انرژی مقطعیم کم شه به پایداریم اضافه شه

یه ذره ثبات یه ذره آرامش.


مشخصات

آخرین جستجو ها